مذاب ها

یادگاری های بیقراری....

مذاب ها

یادگاری های بیقراری....

حرف های تنهایی 58 و 59 60 و 61

امشب حنابندان شاپرک هاست .....


انگار موعد وصال با آتش فرا رسیده .....


 شقایق ها را بگوئید ، فردا جامه پر پر کنند ....


                     ( حرف های تنهایی )  



دیشب تمام قامتم را گریستم برای بال سوخته ات ، ...


گله ایی نیست اگر صبحدم ، گل به لبخندی شکفت ...


من و تو ، اگر عاشق بودیم  ، همه به اعتبار شقایق بود....


                 (حرف های تنهایی )


همیشه سنگ تو را به سینه ام میزدم ....


چه میدانستم مرغ دلم از قفس میپرد ! ...


               (حرف های تنهایی )


خداوندا ....


کجاست لب هایت ...


چقدر خواب بوسه ببینم ؟


یک صبح آفتابی با داغی بوسه ات ،


خواب مرا تعبیر کن ...


            (حرف های تنهایی )  


مجنون ترین مجنونِ تو ....

بگذار هیچ نگویم از روحی که آبستن میشود از عشق ،


فراتر از شهوت زمین ...


بگذار هیچ نگویم که در زفاف باور ،  کدام تقدس  ،


 باکره تر از همه ی تاریخ انسان


عشق زایمان کرد ...


آنسان که مریم ، عیسی را ...


بگذار هیچ نگویم از  احساس داغی


که بر گونه های خیس  شب های تو غلطید ،


بی صدا و نجیب ...


بگذار هیچ نگویم که چسان معراج نگاهت


خاک را به افلاک دوخت ...


بگذار هیچ نگویم  از آنجاهایی که احساس های عریان


 بر سریر باور نشسته اند ،


 که کدام  بوسه میروید بر لبان سرخ شهوت


 وقتیکه عشق از ستیغ دل سر میزند  !


که کدام دست نوازش ،


 گلبرگ لاله را به هوس چروک میکند


 اگر آیین دلسپردگی را مؤمن شود ....


بگذار هیچ نگویم ،


 که از تعبیر نگاهت چه بر جانم ریخت


 که اینسان مجنون ترین بیدم ، 


مجنون ترین مجنون ِ تو ....


تو ای  شور انگیز ترین لیلی من  ،


بگذار هیچ نگویم از برقِ نگاهِ خیال انگیزت که چسان


شب های مرا به روشنی میبرد ، به  حال و هوایی 


که تجسم اسطوره ایی ات دل را میبرد  آنسوی پرده ها ،


آنجا که حریمش وضو  را واجب میکند ،


 و رازهایش ، نیاز را ....


و اینگونه است  پیمانِ  مرگ ، میان  دو قطب عشق ...


اگر وصال نیست ، ژولیت هم نباید باشد ...


و اگر ژولیت نیست ....


رومئو هم  با سر کشیدن جرعه ایی زهر ،


 میان شمع و جسد  ، در نبود خویش ،


رهسپار بود معشوقش شود ....


بگذار که هیچ نگویم که تو چه گفتی ، شکسپیر عزیز....



                             (حرف های تنهایی) 

تولدانه

                             کاش در ایستگاه اول ،


                         چشم هایت را می بستی


                          تا اولین و آخرین مسافر،


                           زندان ِ نگاهت باشم . !!!


                                      (مهرداد)


                          صدایی میشنوم اکنون، 

 

                  چشم دست می شوید از انتظار ، 

 

                   و گوشها به سوی  زنگ خیالی ،          

 

                                      که انگار  

 

                            صدای پای توست !!! 

 

 

                                    (مهرداد)



    تولدت مبارکباد

  


  مهرداد کهکشانی



مهرداد عزیز....
هرشب یادت از آسمان مینشیند بر نگاهم 
درست وقتیکه  ستاره ها چشمشان میرقصد در انبوه هم 
و در ازدحام  هم  گویی خیلِ عظیمی راه  خانه ی خدا را پیش گرفته اند و  در آنسوتر از  پرده های خیال انگیز به حریم امن دلی میروند که خدای بیقراری هاست ...
و هرشب که یادت از آسمان بر نگاهم مینشیند ...
میگویم سعادت یار توست  که  وجودت کهکشانیست...
و آنسوتر از مرزهای زمینی به خدای مهربانی راه میجویی....
                   همواره سلامت و سرشار از سعادت باشی 
حضورت همواره باعث افتخار و دلگرمیست...
توادت مبارک برادر کهکشانی....


آوازی برای آغاز ...

مقدس ترین روح معبد هستی تویی،

زیبا ترین نیایش ها را

باید برای بودن تو آواز کرد

آنجا که دلی و نبض رگی به تپش می افتد

پای احساس تو در میان است

بودن را باید با تو آغاز کرد ...

ای اسطوره ی همه ی معبدهای اساطیری

بگو بدانم دلت از کدامین سرچشمه های ناب عشق

نوشید که بدینسان مست روییدی

بدینسان سبز ...

بدینسان عاشق...

بدینسان زیبا ...


وقتیکه تمنای تو را داشتن از مصر رویید ،

همه ی کاردهای دنیا ، هر چه دست هست را بریدند 

و هر چه خون چکید ، گواه دل زلیخا شد ...


وقتیکه تمنای تو را داشتن سینه ی سنگی بیستون را  به نقش عشق حک کرد ،

همه ی تیشه های دنیا ، هر چه سنگ هست را نقش زدند

و هرچه دل در عشق پینه بست،

گواه دل فرهاد شد و شهادت به سینه ی بیستون داد ...


همه ی نبودن ها با روح تو شکل بودن به خویش گرفتند ، 

و اگر نه ، بی تو بودن را میکل آنژ صدها بار آفرید ...

بی عشق بودن را ، بی عصاره بودن را...


چقدر حس دل انگیزیست از تو سرشار شدن ، 

و از تمنای تو لبریز شدن...

آنجا که احساس به مرزهای قرمز جنون گام می نهد ، 

پای تو در میان است...

پای تمنای تو ، قامت بلندت ، حجم بیکران بودنت ...

به هر تصویر ، نشانی داری  و به هر خاطر ، خاطره ایی...

به هر لحظه ،سوزی و به هر روز ، گدازی...


بی تو هر نگاهی می پژمرد ،

و لبخند می ماسد بر زمستان سرد لب ها

و بوسه میخشکد بر اندام تمنا ...

بی تو گونه ها در تب هیچ بوسه ایی نمی سوزند 

و در دشت داغ سینه ، نفس می سوزد و آه میشود ...


میبینی نازنین ؟...

که چقدر عشق معجزه میکند ؟!!!

تو که باشی ، هرآنچه بودن را به پوسیدن می برد ، سبز میشود

و فصل فسرده ی قلب ، بارور میشود و به تولدی دگربار میروید...


حالا که فصل بوسه ی شاپرکهاست...

ما چرا لب هایمان را با شقایق رنگ نکنیم ؟


                                   (حرف های تنهایی ... سایه روشن)

حرف های تنهایی 57

مرا به صلیب بکش...


قول میدهم سینه ام را سرشار کنم از عطر میخ ...


تک تک ذرات تنم را میزبان دردی میکنم


 که مرا مصلوب تو میکند...


ای همه ی من دلتنگ بی رنگت ...


قرار ما این همه فاصله نبود ...


به اشکهای مریم قسم ...


           (حرف های تنهایی ... سایه روشن)

حرف های تنهایی 67

هان ، ای تنهایی !


با تو چه غزل ها سروده ام تا اوج های پریشانی

آنجا که دل به تمنای نگاهش بر لب ها مجنون خیال بوسه های جنون میکارد

و تیشه ی فرهاد را بر بیستون خویش میزند و یادواره های خاطرات را چنان بر تخت سینه حک میکند که گذر هیچ تاریخی را یارای آن نیست که زیر لایه های غبار سالها مدفونش کند...


هان ، ای تنهایی !


تنها تو شاهدی که من چگونه شهادتی داده ام که اینسان از داغ شقایق گونه افروخته ام ...

بگو...   بگو با لب های به سکوت دوخته ات که چسان خویشتنم را به انتحار سوزناک شعله های بیقراری سپرده ام که این حکایت فقط در سکوت خواندن ، و فقط در سکوت فهمیدن دارد....


هان ، ای تنهایی !


حرف های تو را کدامین قاصدک به دل می نشاند تا با کوچ کبوتران عاشق ، سفیر گل سرخ باشد به منزلگاهی بعید ، به آنجایی که هستی ، هستیِ دگرگونه ایست و عشق محصور هیچ محدویتی نیست و قامت مسحور کننده اش از ستیغ قله های دور از ذهن و خیال هر روحی را به حیرت بر می انگیزاند.....


هان ، ای تنهایی !


تنها شاهد خاموش من ، لب های به سکوت ماسیده ی توست و همه ی تو روزی شهادت خواهد داد که من چه نیلوفرانه در مرداب لحظه ها با خاطراتش لب به شکوفه سپردم و واژه ها را به شکفتن نشاندم...


هان ، ای تنهایی !


چه لحظه ها که ندیم شمع وجودم بوده ایی و من در اینگونه قطره قطره آب چکیدنم ، آرام آرام در بی او بودن آب میشوم ، میسورم ، و پایان میپذیرم و محو میشوم ....





حرف های تنهایی 56

هنوز هم چکه های تو آیه های تطهیر چشم های تواند ...

هنوز هم تبِ دلت گواه بی تاب فاصله هاست ...

هنوز با مهتاب میرویی در کوچه باغ خاطره ها ...

انگار حس شگفت انگیزی آبستن اتفاقی مبهم است ...

انگار حسی مرموز مخیله ات را میدوزد به خیال هایی بعید ...

چهره ی ماهِ ماهک ها پشت ابرهای درد پنهان است ...  

بگو به دردها که این رسم دنیا نبود ... 

قرار خدا این نبود که مهتابِ ماهرخ ها کدر شود ... 

و آفتاب رخسارشان کبود اندوه ...

ما صورت به سیلی سرخ کرده ایم و سیرت به خون گلسرخ ...

و قسم خورده بودیم جام های پر از خون دل را سر بکشیم و مست تو باشیم ...

تو سوگند به کدامین خدایان یاد کردی که دل را ربودی و غزل خدا حافظی سرودی ...

گله از فرجام زخمی پرواز کبوتر نیست ...

اینکه از این همه آسمان سهم پرواز ما بعد از قفس تیر باشد ،

چکه چکه آب میکند ما را ...


                               ( حرف های تنهایی... سایه روشن)


حرف های تنهایی 55

اینجا تا بیکرانِ تو ، فرسنگ ها آرزو نقاشی میکنم ...
اینجا تا حریم سینه ات ، فصل ها را به چروک پوست صورتم  

نقش میزنم ...
دیوانه ترین دیوانه ی این برهوتم ،  

و تنها همدمان وفادار من زنجیرهای خاطرات تو هستند... 

و بر این بیابان ، قامت هیچ خضری  مرهم دل تب دار نیست ... 

که این بیابان آکنده است از سراب...
نکند محرم وصال نباشم  ...
نکند قلب گلها برای پروانگی ها و دیوانگی هایم   

سترون شود و نشکفد ...
تعداد طواف هایم بگرد یاد تو به مرز شماره ی نفس هایم رسیده ...
این کدام مناسک است که این همه طواف ، 

هنوز از این همه جنون و این همه زنجیرها نمیکاهد ! 

 

 

                     (حرف های تنهایی.... سایه روشن)

حرف های تنهایی 54

گفتند سنگ زیرین آسیاب باشم


روزگار خیلی کش آورد ، نبُرید ! ، اما من بُریدم ...


حق من بیش از گندم آرد شد و پیش از گندم نان ...


حالا فهمیدم حق آدمها مثل خودشان اول خُرد و


بعد پخته میشود ...


اما نفهمیدم چرا خورده میشود !


                                    


                      (  حرف های تنهایی... سایه روشن )



وقتیکه زاده شدم....


او خواست که من باشم ...

به همین علت شانس بزرگ زندگی را هدیه ام داد...

و به من فرصت وجود ، فرصت زاده شدن ،

چشم گشودن و دوست داشتن و دوست داشته شدن داد،

ای " اوی " بزرگ من ، سپاس بیکرانم چقدر میان بیکرانگی های مهر تو قطره است !...

چقدر تو همیشه بودی و من ، نبودم...

چقدر تو همیشه هستی و من ، نیستم...

تو مستحکم ترین دوست داشتنی که با سهمگین ترین جفاهای من از هم نمی پاشی...

و من سست ترین نقش عاشقم که با تلنگری از شوخ چشمی معشوق های زمینی

قامت با شکوه وفای تو را به جفا میشکنم و تو همواره عاشقی و تو همواره بیقرار...

وقتیکه زاده شدم آدم لبخند زد ...

و چیزی شبیه مهر از گوشه چشم مادر چکید و عشق از سینه اش طلوع کرد....

و من که تازه دیارم را ترک کرده بودم ، بیقرار می گریستم...

بند ناف آخرین امید اتصال به دیارم بود که به تقدیر برید...

و نوری غریب تلنگری زد پشت پلکهایم...

و همه خاطرات آن دیار پاک شد...

وقتیکه زاده شدم ، لب پدر شکفت...

و چیزی فراتر از عشق از گوشه چشم مادر چکید و دوست داشتن از ستیغ سینه اش سر زد...

و من که تازه چشم گشوده بودم ، لبخندی دیدم و اشکی به شوق آکنده...

و آغوش هایی که سرشار بودند از عطر عشقی خدایی...

و من دلم قرص شد ، به دیار تازه ام ...

که من زندگی تازه ایی را با شرایطی تازه تر آغاز کرده ام...

اکنون سالها از آن اتفاق میگذرد...

آدم با لبخندی خداحافظی کرد و رفت...

لب پدر پژمرد و خشکید و در دنیایی دیگر غنچه کرد و شکفت، اما نامش همچنان با شکوه نزد ما باقیست و خاطرش هنوز هم لبخند میزند...

چیزی فراتر از عشق از گوشه چشم مادر هنوز میچکد....

و سینه اش با همه ی غروب ها بیگانه است، تا همه ی همیشه ها....

اکنون سالها از آن حادثه میگذرد ...

و من لبخند آدم را تجربه کردم...

طعم شکفتن لب پدر را...

و شاهد شکفتن گوشه چشم همدم بودن را ...

و به طلوع چیزی فراتر از عشق از گوشه ی چشمش شهادت دادن را....


                             (حرف های تنهایی.... سایه روشن)


پی نوشت اول :

سپاسگزارم از همه ی دوستان عزیزم بخاطر باران لطفشان و مهر آکنده از احساس های لطیفشان بخصوص آبجی سهبای عزیز با آن پست زیبا و غافلگیر کننده اش که به زیبایی هر چه تمام تر میکس کرده بود حرف های تنهایی ام را ، امید که در بضاعتم آنقدر نعمت باشد که در لحظه های شادتان ارزانی تان دارم ، از همینجا بر سخاوت مهر تک تک شما عزیزان بوسه میزنم ، امید که خداوند متعال تک تک شما عزیزان را زیر چتر رحمتش برایم حفظ و محفوظ بدارد ....


پی نوشت دوم :

عکس فوق کپی برابر با اصل کودکی های من است ، محمد جواد عزیزم ، گل پسرم.

حرف های تنهایی 53

روزگار ما  تقویم عاشقان خوب دنیا نبود...

بگو هنوز هم تجلی عشق، در ساز ما ، شور انگیز ترین نوای دل بیقرار ماست...

چقدر خوب است که هنوز برگهای شقایق در بیقراریهای دل ما طراوت دارند و نپوسیده اند....

چه بهانه های زیبایی است بهانه های رستاخیز نگاهش...

چقدر طلوع دل انگیزیست وقتیکه آفتاب پر فروغ یادش از ستیغ قله های نگاه سر میزند....

بگو به پرتوهای زرین سر زدنش که ما هنوز هم عاشق اینگونه درد هاییم...

چقدر بیقراری خوبست وقتیکه در قله ی اوجش در قرارِ خیال نگاهش مینشینی و در نیروانای شگفت انگیز یادش همچون قاصدکی سبک و بی وزن  در رؤیاها هزاران پیام رسوب شده ی دل را خیره بر چشم هایش آواز میخوانی....

بگو  حافظ...

فال دلم را در کدامین غزل سروده ایی که اینسان هنوز هم طالعم تب دار ترین ابیات عاشقانه ی توست...

بخوان حافظ....

بخوان ، همه ی غزل های نانوشته ی دل مرا که  در این روزگار عاشقانه ترین غزل ها را دیگر نمی نویسند ، آنها را بر گستره ی دل حک میکنند....

هر سال که بیشتر میگذرد ، زلیخای دل تازه تر میشود....

میبینی ؟ !!....

دل که  برود ، صاحبدل تا همیشه بدنبالش میرود.... تا مرگ....!!!


                            (حرف های تنهایی..... سایه روشن)

 

پی نوشت:

اینجا هیچ کامنتی بی پاسخ نخواهد ماند و مطمئن باشید پاسخ همه کامنت های شما عزیزان را خواهم داد.

حرف های تنهایی 52

بنویس ، از کسی که روشنایش به آفتاب وام میدهد....

و از نیایشی که به معبد اعتبار  ...

از بهاری بنویس که گلهایش عطر دارند...

 و از جامی که بوی شرابش مست میکند، چه رسد به نوشیدنش... 

از حلقوم سیاه چاله هایی بنویس که کهکشان، کهکشان ستاره میبلعند....

چه میدانم.... 

از دل بنویس که تبعید است و برای قاضی نامه های عاشقانه می نویسد !!! 

مگر میشود خدا را در جوار رگ گردن داشت و از مسیح طلب کرد که چشم کوری را

بینا کند و مرده ایی را زنده ؟ 

بنویس....

چشمی که خدا را دید ، مردمکش که مات نمیشود....

دل که در حریم یار ساغر دوست داشتن شد، جامها را که خالی باز نمیگرداند... 

گلی که در بهار وجود خدا شکفت ، گلبرگهایش چروک و پلاسیده نمیشود....

بنویس ....

با همین قلم جادویی....

خدا هم که به قلم سوگند خورده....

مسؤلیت بار سنگین اما شیرینی است ....


                             (حرف های تنهایی... سایه روشن)

حرف های تنهایی 51

رنگ ، رنگ بیقراریست انگار....


و زنگ ، زنگ کاروان....


چقدر سفرها عادی شده اند اینروزها...


و لبخندها غیر عادی ، در باور نمیگنجند ...


مشمئز کننده اند نقششان بر صورتک ها ،


ترسی غریب مرا میجود....


وقتیکه مرده ایی میخندد انگار....


و صدای سگ های کوچه های تاریک و بی عابر ،


سالهاست خواب مرا گزیده اند ...  


دلم به سایه ی گزمه ها،


روی دیوارهای کوچه های دنیا قرص بود...


اما افسوس که نفع شان بیشتر به روسپیان میرسید


تا به ترس من !...


دیشب  خودم را دلداری دادم...


تا خواب خوشی ببینم...


چند لقمه شعر خواندم....


بغض توی گلویم  گیر کرد .... 


با قیصر و فروغ و پناهی گریستم ....


و خوابیدم....


خواب دیدم شبنمم....


نشسته بر گلبرگی از یک گل....


لبخند زدم....


دانستم که فردا با اولین لمعه از نوازش آفتاب ،


موعد رفتن است...



             (حرف های تنهایی... سایه روشن)  

حرف های تنهایی 49

گاهی رسیدن به آستانه های مرز سکوت حس و حال غریبی دارد....

انگار نزدیک یک آخری !

و کمی دورتر از یک سرآغاز !

مثل انتهای یک بذر و آغاز یک رویش... 

رنسانس عجیبی است...

مثل پوسیدگی برخی از شاخه های یک درخت و جوانه زدن شاخه هایی سبز و تازه...

مثل مرگ و تولدی دگرباره ...

مثل چرخش مردمک ها از منظری به منظر دیگر و رقص نور و رنگ در منشوری

که بواسطه ی چرخش نگاهی اتفاق می افتد ....

مثل یک ایدئولوژی متروک و ترسیم یک جهانبینی تازه تر...

مثل سکوت پر از یاد خدا در معبدی دور و خلوت که تو را در نیروانای عجیبی معلق کند 

همچون قاصدکی سبک که با هر تلنگری از موج باد بی وزن برقصی و خویش را

در آغوش گستره ایی احساس کنی که وسعتش بی نهایت مرتبه پهناور تر از سینه ی مادر است !

و ترنم آوایش مسحور کننده تر از لالای عاشقانه ی مادر بر جان مینشیند....

میتوان مثل همه ی اینها تصورش کرد ....

او همه ی این حالت هاست و همه ی این حالت ها او نیست !....

آنچیز که من میگویم ، چیز دیگریست ، 

او اتفاقی همیشه است و  چه دردناک است که ما همیشه ایی باشیم 

بی اتفاق او ...

او نه در منطق میگنجد و نه در عقل و فلسفه....

او در دل اتفاق می افتد و در عشق میروید و در دوست داشتن میشکفد....

و چه زیبا و چه شور انگیز و چه صمیمانه ....

آنجا که هر صدایی در مرز سکوت پایان میپذیرد

حرف های او آغاز میشود 

و آنجا که هر منیتی متروک میشود 

او گام مینهد...

و آنجا که هر دلی بی دلدار میشود 

اوست که مجنون میشود ....

انگار این غریبه آشنایی نزدیک است ....

و برای ما آشنایان ، او غریبه ایی دیرینه ....


 گاهی رسیدن به آستانه های مرز سکوت حس و حال غریبی دارد....

انگار نزدیک یک آخری !

و  کمی دورتر از یک سرآغاز  !......


          (حرف های تنهایی... سایه روشن ) 


پی نوشت:

                 تنگ هنر  دوست عزیز و جدید مذاب هاست توصیه میکنم بخوانیدش.


با درد صبرکن،که دوا می فرستمت

شما آنقدر بزرگ هستید که در کلام کوچک من نمیگنجید


دنیای کوچک ما اندازه ی باورهای بزرگ شما نیست


انگار غریبه شده ایم  با  غربت نفس های


بشماره افتاده ی شما 


نمیدانم شراب درد را از کدامین ساقیِ صبر 


پیاله پیاله سر کشیدید


که اینگونه مست ، سنگین نفس میکشید


شما را با چشم کاری نیست ، خوب میدانم


شما هرآنچه را که باید ، به دل دیده اید


چشم برای دیدن زرق و برق هاست


شما در جام دل خون ها خورده اید


شما در انتحاری مقدس در بزم آتش و خون


چه دیدید ....


که فراتر از عاشقانه ها رقصیدید 


شما به مرگ هم خندیدید ......



                  اینجا را بخوانید ..... او سیب  

                                           را به درخت پس داد




چرا شیطان به پای انسان سجده نکرد ؟

                         (( مدام میکوشم چیزی بیان ناشدنی را بیان کنم ، چیزی

                          توضیح ناپذیر را توضیح بدهم،

                          از چیزی بگویم که در استخوان ها دارم، چیزی که فقط در

                          استخوان ها تجربه پذیر است ،

                          چه بسا این چیز در اصل همان ترسی ست که گاهی

                          درباره اش گفت و گو شد، ولی ترسی تسری یافته به همه

                          چیز، ترس از بزرگ ترین و کوچک ترین ، ترس ، ترسی شدید

                          از به زبان آوردن یک حرف، البته شاید این ترس فقط ترس نیست،

                          شاید چیزی ست فراتر از هرچه که موجب ترس می شود)).... 

                            

                                        فرانتس کافکا _ نامه هایی به میلنا 



فتبارک الله احسن الخالقین....


در نگاهش هزاران آفتاب درخشید

و بر لب هایش هزاران بوستان شکفت

حیرت انگیز ترین موجود خلقت را آفریده بود

و خلایق از کران تا کران آفرینش مهیا بودند برای سجده ایی پر از رمز و راز

به پای مخلوقی شگفت که حیرت شگرف خالق را برانگیخته بود

بگونه ایی که ز آن پس لبخند هایش فُرمی دگر داشتند و نگاهش شوری دگرگونه...

همه می بایست به پای چنین تازه واردی سجده می کردند بدون هیچ استثنایی

حتی همانی که سالها عبادت نموده بود

گویی که این باید ، بایدی بی چون و چرا بود !


همه چیز از یک دلتنگی عمیق آغاز شد...

از یک تنهایی ژرف و بزرگ...

از تنهایی اویی که حس میکرد تنهاست،

نه اینکه تنها بود ، که فرشته ها همه بودند ،

اما نه آنگونه که مختار باشند 

که آنگونه بودند که باید

و آنگونه که هرچه بود ، بودند

و چیز دیگری جز هر آنچه که بودند ، نبودند....

از کجا معلوم که اگر آنان در میان گستره ی بیکران خواهش ها و هوس ها اختیاری داشتند

باز هم همانگونه که بودند می بودند ؟

و این سؤالی بود که اندوه غریبی از معنای تنهایی را بر وجودش ریخت....

او کسی را میخواست که در میان هوس های پر جذبه و خواهش های دلفریب ،

از روی اختیار او را برگزیند،

او را دوست بدارد ، به او دل بسپارد، 

دوستی و عبادت و پرستش فرشته هایی که برای دوست داشتن ، برای عبادت و برای پرستش

خلق شده بودند دیگر لطف چندانی برایش نداشت...

احساس میکرد تنهاست و بی همتا ...

عاشقی است بی هیچ معشوقی ...

قراری است بی هیچ بیقراری...

مأمنی است بی هیچ قلب شکسته ایی...

نگاری است بی هیچ نگارگری...

نگاه زیبایی است بی هیچ آینه ایی...

بهاری است بی هیچ بوستانی...

شاعری است بی هیچ انگیزه ایی برای سُرایش شعرهایش...

و خدایی است بی هیچ انسانی...

و عاقبت ، انسان را آفرید ، اوج هنرش را و حیرت اش را....

 

                         فتبارک الله احسن الخالقین

             و این جمله ، جمله ی شگفت انگیز کمی نبود....

مخلوقی متفاوت و برتر از هر آنچه که تا کنون خلق کرده بود...

همتایی برای تنهایی هایش....

معشوقی برای عاشقی هایش...

بیقراری برای قرار هایش....

قلب شکسته ایی برای آغوش پر مهرش...

نگار گری برای تصور ذهنی شکوه و جلالش...

آینه ایی برای شوخ چشمی های زیبایش...

بوستانی برای دمیدنِ دمِ بهار گونه اش برای شکوفاندن ...

انگیزه ایی برای سُرایش عاشقانه هایش...


و کدام عاشق است که معشوق را در چنین ابعادی نمی آزماید ؟!

دلبستن و دلسپردن به عشقی بزرگ در این معاشقه مستلزم سر افرازی 

معشوق است در آزمون بزرگ و حساس عاشق....

و شیطان نباید سجده میکرد!...

که اگر سجده میکرد ، معشوق چگونه محک میخورد ؟ و عیارش در این عشق چه بود ؟

اگر سجده میکرد ، باز هم همان قصه ی همیشگی، باز هم همان تنهایی و دلتنگی...

نقشه ی خدا از همان آغاز اینبود که شیطان سجده نکند... 

و اگرنه شیطان مگر میتوانست سجده نکند ؟!

او از خود اختیاری نداشت ، تنها انسان مختار بود....

چرا انسان از دو عنصر متضاد ساخته شد ؟

نقشه ی خدا از همان آغاز اینبود، 

مخلوقی از پست ترین عنصر آفرینش (( لجن ))

و متعالی ترین عنصر آفرینش (( روح خداوندی)) 

یعنی آغازی با تضادی بزرگ ...

و سجده نکردن شیطان بهانه ایی بود برای مأموریتی بزرگ و حساس و 

وسوسه هایی که میبایست از آغاز خلقت انسان آغازیده می شدند تا معشوق را به 

چالش بکشانند

تا کدامین دلها لایق چنین عاشقی بی تاب خواهند شد....


بخوانید قلم دوستان عزیز را :

سمیه سایه , زهرا ماه سلطان امپراتور بهار , فرداد سهبا ، مهرداد رفیق , کیارش , میکائیل .




 

........

از دوست به یادگار دردی دارم           کآن درد به صد هزار درمان ندهم  

 

 چه کسی خواست که من و تو ما نشویم.... 

 تنِ شمعی من بی شعله ات چه معنا دارد ؟  

بگو به آفتاب که معنای قشنگ چشم های ما به دوخته شدن به تو ،

آفتاب بودن توست نه آفتابگردانی ما.... 

 که بی تو ما مغموم ترین نگاه باغ هستیم .... 

 چه کسی خواست من و تو سهم هم نشویم.... 

 تو که فروزان ترین برهانی در همه ی باورهای من برای همه ی بودنم.....  

نکند تو تکرار زلیخا باشی و یوسفی دگربار دلیل انگشت های بریده شده بجای نارنج !... 

 بگو کدامین تمنا را به جان زیبا رویان مصر ریختی که چاقوها را

ناخودآگاه و مبهوت بر انگشت کشیدندو هیچ نفهمیدند .... 

 نمیدانم این یوسف چشمش به کجا غرق حیرت است که برق هیچ شوخ چشمی و

چاقویی یارای تلنگری بر خیرگی اش نیست.... 

 آنان مبهوت جمال بودند و یوسف غرق در بیکرانگی جلال

و شگفتی یک گستره ی عظیم و با شکوه بی انتها.... 

 آنکه در دوست داشتن دیده ی دل میگشاید ،

کدامین تمنای چشمی و کدامین طنازی دلبری را یارای آنست که به جنون بخواندش ،

به سرگشتگی ، به شیدایی ، که دیگر او ، او نیست ، که او ، اویی دگر است... 

 او حاصل دگرگونگی زیبا و شگفت و شگرف است و تولد شده در حال و هوا و

احساسی که از جنس تمناهای این دنیایی نیست....   

و عاقبت زلیخا پس از سالها رنج و منت و محنت ، دچار نگاهی شد ،

سخت بیقرار ، سخت عاشق ، سخت فراتر و زیباتر از چشم های یوسف ،

و همچون شبنمی که با تلنگری از اولین پرتوهای زرین آفتاب محو جمال طلوع خورشید میشود ،

همه ی یوسف از خاطرش بخار شد ،

محو شد و گویی تازه فهمیده بود که جرقه ی نگاه یوسف در برابر

انفجار عظیم خورشید نگاهِ دوست چه بی نهایت کوچکی است در برابر یک بی نهایت بزرگ...... 

 


حرف تنهایی 48

آنشب که دستت را


در دست آن اماراتی کثیف دیدم 


بغضم گرفت ...


افسوس خوردم برای این آغوش های گرانبها 


که به چند درهم کثیف حراج میشوند ....


دیگر شعر نمی گویم برای چشم هایت.....


دیگر ساحل شان خلیجی است....


رد پا برهنگان 50 سال پیش بر آنها


نقش بسته ....


چقدر ......... ارزان شده ایی !


                (حرف های تنهایی.... سایه روشن)



خندیدی و من فکر می کردم که دیوانه ایی ...


چقدر دیوانه ات بودم  آنروزها ....


امروز فهمیدم که تو به دیوانگی های من 


                        میخندیدی ....


               (حرف های تنهایی .... سایه روشن)




یلدا مبارک

 

 

 

امشب سیه گیسوانی بلند  

 

آراسته میشوند 

 

                      در بزم صمیمانه ی دلهامان ... 

 

و پیر خرابات بازهم از طاقچه ی پدر بزرگ هامان  

 

در میان جمع ما مینشیند به غزل خوانی ....

 

                        گل  عزیز  است   غنیمت   شمریدش  صحبت 

 

                        که   بباغ   آمد  از  اینراه  و  از  آن  خواهد  شد 

 

                        مطربا مجلس اُنس است ، غزل خوان و سرود  

 

                        چند  گویی  که  چنین رفت و چنان  خواهد شد  

 

امشب ایران عزیز قصه ها میگوید برای فرزندان البرز 

 

از آرش و کمانش و جانش که در تیر رها شد بخاطر وسعت بیشتری از خاک ، 

 

خاکی که نامش ایران شد ....  

 

امشب فردوسی شاهنامه میخواند ... 

 

امشب فرزند زال هم هست ، و سیمرغ و پرهایش و سهراب و رودابه ، 

 

و بیژن و منیژه و افراسیاب و هفت خوان رستم ... 

 

امشب سعدی هم هست و دیوانش و پند و اندرزهایش... 

 

امشب جشنواره ی رسم هاست  

 

امشب میان لب هایم زمزمه ها میکنم   

  

که چقدر من عاشق ایرانم ...... 

 

امشب بیا برای هم فالی بزنیم 

 

شاید قرعه ی دل هامان بنام هم افتد ... 

   

خداوندا امشب میخواهم سوگندت دهم  

 

که در بلندایت تا همهء صبح ها و همهء فرداها همچنان مهر و صفا و صمیمیت را در دل مردم شریف و بزرگوار سرزمین جاویدمان بگسترانی و لبخند را آنگونه که شایستهء لبهای مردم عزیزم هست، بر لبانشان نقش بیاندازی و قلبهایشان را آنگونه که سزاوار بهترینهای روزگارند به شادی به تپش اندازی..... میخواهم سوگندت دهم به چشم های نجیب پدر بزرگ و مادر بزرگهای این سرزمین کهن ، کاری کن که دیگر بر هیچ تصویری از فرزندان ایران زمین، ردی از رنج، زخمی از درد ، اشکی بر گونه ، نباشد.....  

 

                                             آمین یا رب العالمین 

 

                                         یلدایتان فرخنده و مبارکباد

  

 

 

حرف های تنهایی 46

گاهی مجذوب کشش هایی میشویم که فراتر از عشق اتفاق می افتند و در دوست داشتن ریشه میدوانند ، گویی این کشش ها از مغناطیس قدرتمندی تغذیه میشوند که هر براده ایی را از دل خاک های روزمرگی ها بیرون میکشد و به آغوش جذاب خویش می رباید ، این همان آغوش به مهر آکنده ایی است که رنگ و بوی ماوراء الطبیعه دارد و گاه آنقدر سرشار از شور و مهر و حرمت است که ناخودآگاه گونه را خیس شبنم های پاک و شفاف چشم میکند....
حال و هوای عشق که به سر زند ، در روز ، دل را و در شب دیده را آشفته میکند و خواب را پَر میدهد ....
و چقدر شورانگیز است بودنِ کسی با نبودن هایی که وقتی هست می شوند ، همه عشق می شوند و دوست داشتن....
چقدر زیباست دوست داشتن نبودن هایی که بودنت را ربوده اند و آرام آرام شکل بودن بخود می گیرند ، مغناطیس هایی که برادهء وجودت را مدام به خویش میکشانند و وجودت را به هست بودن استوار میسازند ....
اینجاست که چشم نمیتواند خواب ببیند و پلک نمیتواند بر هم شود و  دیده در دل شب غنچه  میکند و از اشک  شوق میشکفد....  

برای چشم هایت قصه ایی خواهم شد  همرنگ تلاطم دلت....
و گوش هایت را به آرامشی میکشانم ، برای آواز همه ی دوستت دارم هایم....
پشت مشرق چشمهایت ، جولانگاه آفتاب است....
چه زیبا پلک گشودی ...
تا طلوع کنی از فراز ستیغ مردمک هایت ؟
همینکه لب میگشایی ، غنچه غنچه گل میشکفد در باورم.... نکند که تو رب النوع بهاری که اینگونه میشکوفانی ! از دلتنگی که مرثیه میخوانی من بارانی میشوم ، به قطره قطرهء رگ های شقایق وجودت سوگند....
و وقتیکه از عشق آواز میخوانی ، من میشوم خیلِ شاپرکهای بوستان و رنگین کمان بالهایی که به رقص ، شکل می گیرند به گرداگرد گلهای نوشکفته  امیدت ....  

 

                        (حرف های تنهایی.... سایه روشن)

حرف های تنهایی 45

باز هم قرار ما باشد زفاف دل و دیده ....


انگار پشت پنجره ی تو یک غوغای ساده نیست ....


نکند از خیال ، گیسوان بلندی بافته ایی ....


و خدای دیگری در اُلمپ تراشیده ایی ....


برای کاسه ات امیدی به پستان های گاو سامری نیست ....


نیل هنوز نخشکیده ....


نمیدانم چرا اینجا معجزه خیلی زود غریب میشود....


            (حرف های تنهایی.... سایه روشن)




حرف های تنهایی 44

الهی ، در این برمودای مرموز و پرکشش شوق آوازم بخش تا همچون بلال از مناره های حنجره، تداعی اشک فاطمه باشم بر گونه، که نماز خاطره انگیز محمد را به خاطره مینشست و در احساس داغ رمل های تفتیده از هرم آفتاب از داغ شقایق بیشتر بسوزم تا آتش عشق....

الهی، برای یوسف چه فرقی میکند که چشم کدام زلیخا به دیدنش خمار عشق باشد و یا شهوت که او افسون نگاه توست و آنهنگام که تو معنای همه ی هستی و هستی اش هستی،  کدامین تمنای ستاره ایی بعید آفتاب را از خاطرش  پاک میکند ؟!!!!

الهی ، زلیخا همه ی یوسف را برای خود میخواست و یوسف همه ی تو را برای خویش
و شگفتا که در فرجام این خواستن ها تو هر دوی آنها را برای هم خواستی و برای خود لذت کامروایی زلیخا را از یوسف... 

که مادر گزنده ترین کودکش را نیز دوست میدارد و سینه به دهانش میگذارد...

آنجا سری بر نیزه رفت و اینجا سالها ، دلها...
بگو ما کدامین تعبیر مرثیه هاییم که اینگونه درد ها را آشفته به سوگ نشسته ایم ... 

 

الهی ، در ضیافت حضورت،  سخاوتمندانه تر از حاتم ، جان به بذل میسپارم اگر از جام نگاهت قطره ایی سهم کویر نگاهم باشد که من روییدن در قطره ایی از حقیقت را دوست تر میدارم تا پوسیدن  در دریایی از  واقعیت  .... 

 

الهی ، تو بگو عاشق کیست ؟ ... 

معشوق کیست ؟ ...  

تو بگو در مسلخ کدام قربانگاه دل به کدام اسماعیل سپرده ایم که بدینگونه مسخ شده ایم و تو اینگونه تنها و تو اینگونه بیقرار و تو اینگونه آشفته ایی... 

 

حسین ، تو بگو عاشقی از که آموختی که بدانگونه تن به تیغ سپردی و سر به نیزه که چنین عشقی شگفت انگیز ترین تجربه ی معشوق بود ، که چنین عشقی عارفانه ترین زیارت معبود و  صعب ترین راه مقصود .... 

 

الهی ، تو بگو عاشق کیست ؟... 

معشوق کیست ؟...  

که چشمان بیقرار زینب در کدامین قرار رنگ شهامتی شگفت گرفت ، به کدامین لبخند دلش قرص شد و در کدامین غروب آفتاب را به آفتاب بدرقه کرد بی آنکه قامت خم کند ......  

 

(حرف های تنهایی....به استقبال تاسوعا میروم برای افتخاری دگربار به سروران آزادی و معرفت و دلاوری و  آشنایی با بانویی که بیانش بیشتر به غرش شیر ماننده بود تا مرثیه) 

در معبد نگاه تو ....

در معبد نگاه تو، 


من پرستنده ترینم و تو گویی خداوندگار ژرف ترین باورهایی که

  

اینچنیم مسلم نموده ایی...
 

اگر حجاب از کلام وسوسه انگیزت بر گرفته شود ،
 

پیچ و تاب شهوت انگیزترین تن های عریان را  

 

یارای ربایش دل نیست...
 

تو را باید زیبا باور کرد و زیبا دوست داشت و زیبا پرستش کرد...
 

آنجا که هر چیز به پایان میرسد ، شگفتا که تو آغاز میشوی... 


چرا که تازه میفهمند که تو آغازی همیشه ایی...
 

بی هیچ پایانی ، بی هیچ رنگ باختنی ،  

 

بی هیچ فصلی برای فاصله...
 

تو تنها ترین عاشقی که همواره وفادار معشوق های بی 

 

وفایی  و رنگ نگاهت بی رنگ ترین رنگ وجود است... 


و تو تنهاترین عاشقی که میتوانی معشوق هایت را شیفته ی  

 

خود کنی اما خود شیفته ی آنانی بی هیچ چشم داشتی

  

و بی هیچ تمنایی ...( حرف های تنهایی ... سایه روشن)

عید قربان ....

چشم در چشم هایش دوخته بودم ، گویی به اختیار خویش دل بگردابی سپرده بودم که در چشم هایش مست می چرخید! چشم هایش دلم را در کام حریص خویش آرام، آرام می بلعید! و من در این چرخش دیوانه وار ، دل به جریانی سپردم که عقوبتش برای چشم های ضعیف من ناپیدا بود! من میخواستم در نگاهش محو شوم ، همچون ژاندارک که در آتش.... من میخواستم در نگاهش بخار شوم، همچون شبنمی که وجود بر قلب خورشید میسپارد..... من میخواستم در نگاهش قلب زلیخا باشم ، پر از تمنای چشم های یوسف..... ملتهب از عشق.... رسوای عاشقی....دل بریده از قصر و مصر و عزیزش..... اما این خواستن ها دلی میخواست به وسعت عشقی عظیم که خداوندگارِ آنچنان نگاه های پر رمز و راز باشد... و من همچون ابراهیم ، میبایست کارد تیزی بر حلقوم دلبستگی هایم بگذارم و قربانیان را یکی، یکی به مسلخ بکشانم و ذبح کنم چرا که عشق هزینه دارد و هر نگاهی که از عشق خداست، در معبد پرستشش از پرستنده قربانی میخواهد!..... 

 

تیغی بر حلقوم... 

مهیا برای کشیدن بر گردنی که همهء وجودت از کشیدن تیغ بر او میلرزد..... 

همچون تن خیس و عریانی در سوز سردبادی زمستانی.....  

 

و بناگاه شنیده شدن صدای گوسفندی از دور که می آید به مسلخ یک قربانی و ندایی که در گوش ابراهیم نجوا میکند تو عاشق باش ، ما هزینه اش را خود میپردازیم........ (حرف های تنهایی.... سایه روشن)  

 

عید قربان بر هرآنکس که منیت هایش را برای رضای خدا و خدمت به انسان قربانی میکند ، مبارکباد ... بیچاره گوسفندان.....

حرف های تنهایی 42

مونالیزای نگاهت....


بد جور بر باور لئوناردو نشسته بود....


که در شام آخر مسیح ، همه ی مریم ها


برای پرکشیدن فردایت ،


بر لب هایشان ژکُند آفریدند....


صلیب ها را گفته بودی ، 


دست و  پا و پیکرت ، برای بوسه بر میخ هاشان،


بیقرار است اگر،


تو را به او میرسانند....


و شام آخر نگاهت


عجیب برق شوق می پراکند


بر مردمک هایی که


حجاب پلکها را عقیم می کرد....


شاپرک ها را گفته باشم


از شما عاشق تر 


گُلی است که بر سنگ میروید !...


و تمنای چشمی که سنگ را ذوب میکند ...


و پیکری که برای وصال 


غرق در بوسه های میخ ، بر صلیب میشود....


(حرف های تنهایی... سایه روشن)


بیاد قیصر عزیز....

 

 

در میان بودن هایی برای نبودن 

 

نبودن هایی هست برای بودن .... 

 

در این مزرعه دست هایی هستند برای کاشتن درد.... 

 

و نگاه هایی که بر اندام عریان درد چشم می چرانند 

 

برای سیراب شدن شهوت !.... 

 

و داس انگار افسانه است... 

 

و علف های هرز ،

 

دندان تیز کرده اند برای جویدن اصالت.... 

 

و شاعران مرده ایی که سخن میگویند 

 

زنده تر از هر زنده ایی .... 

 

(حرف های تنهایی.... سایه روشن) 

 

پی نوشت: 

گرامی میداریم یاد قیصر عزیز را در هشتم آبان، سالروز پر کشیدنش، روحش شاد....

حرف های تنهایی 40

چشم به چشم های سحر انگیز یوسف دوخته بود.... 

در تمنای عشقی که به آسمان دوخته شده بود و زمین با خود می اندیشید که میتواند با تیغ هوس رگ این پیوند را قطع کند!  

و یوسف چشم در چشم هایی آسمانی مست و مدهوش و حیران و دلباخته و زمین در خیالی خام به دلربایی عقیمی دلبسته بود و کاردهایی در تلاش برای توجیح  عشق زلیخا که بجای ترنج ، دست ها را ببرند.... 

و معشوق وقتیکه آسمانی باشد زیباترین چهرهای زمینی به استخدام شیطان در میآیند تا عاشقش را به تصاحب خویش گیرند......(حرف های تنهایی.... سایه روشن)

بیاد آنهایی که پر کشیدند و آنهایی که در صف پرکشیدنند....

سنگها میزنند بر باورهای مظلوم ما....
اما، شکستن مرام ما نیست که ما رویینه تر از خشم سنگیم...
همه دنیا در یک سو بود و ما در این سو ، اما گویی که چشم دنیا در هیچ کتابی از مرام شاپرکها نخوانده بود تا که عشق را بفهمد ... 

سنگها میزنند بر باورهای مظلوم ما ،
و ما  پیشانی بستیم به قداست نام هایی که در شبهای باورهایمان شمع شدند ، و چه فراموشکار است حافظه تاریخی که آنان مینویسند گویی که آلزایمر گرفته است انگار ، مغز فرتوت زمان ...
هنوز شهدای زنده مان نفس هاشان تنگ است و همچون آخرین بازماندگان بهار یکی یکی خزانی میشوند و از بلندای وجود شعله افروزشان اندک اندک میچکند و عاشقانه تر از هر تاریخی بوسه بر خاموشی میزنند ، آنانکه هیچ حقوق بشری بچشم انسانهای عاشق بر آنها ننگریست در حالی که آنان بزرگترین و ناب ترین عشق های دنیا را در سینه های چاکیده شان داشتند ، در همین نفس هایی که اکنون به زور کپسول های اکسیژن به ریه هایشان وارد میشود ....  

همیشه 31 های شهریور بغض غریبی بر گلویم چنگ میزند ....  

سنگ ها میزنند بر باورهای مظلوم ما ، اما، شکستن مرام ما نیست که ما رویینه تر از خشم سنگیم... (حرف های تنهایی... سایه روشن

 

پی مهم نوشت: 

                            سکوت عاشقان از بی رگی نیست

       

                             سگان را انتظاری جز سگی نیست 

                                           (استاد علی بداغی) 

 

پی مهم نوشت 2: 

                                     

                               یک روز نشد بدون هق‏هق باشیم

                               آیینه‏  تر   از   آینه‏ی   دق   باشیم

                               آماج بسی دشنه و دشنام شدیم

                               تا  یاد  بگیریم  که  عاشق  باشیم 

                                        (استاد علی بداغی) 

پی مهم نوشت3 

                              

                            گفتی که:”همیشه ساده دل می‏بازد

                            اندوه   به   قلبِ   سادگان    می‏تازد.“

                            یادت  نرود  که  کهنه  فرماندهِ  عشق

                             پرچم  سرِ   هر    تَلی      نمی‏افرازد 

                                         (استاد علی بداغی)

حرف های تنهایی 37

میبینی ...
دل من؟ ...
از کنار تو چه راحت میگذرند مردمیکه تو را بر در و دیوار خاطرات و خانه هایشان نقاشی میکنند !
همین هایی که تیری از درونت عبور داده اند و قطره های خونت را چکه چکه میکشند!
به تو که میرسند ، به حقیقت تو...  

خودشان همان تیر میشوند ، غافل از اینکه تو هم همان دلی!
میبینی دل من ؟!....
تعجب نکن ....
روزگار ، روزگار خنجر است، و تو دفتری شدی که دیگر رسم نیست که با قلم بر سطح  تو بنگارند که دوستت دارند !  

 رسم بر این شده که با خنجر بنویسند ، آخر زخم های تو را دوست تر میدارند ....
میبینی دل من ؟!
دیگر از من مپرس چرا شیفته شمع و شاپرکم....
وقتیکه میبینم شمع و شاپرک برای بیان عشقشان با جان خویش در سپیده دمان نبودنشان برای عشق هایشان نوشته اند که دوستشان میداشته اند، چگونه شیفته نباشم ؟ چگونه دیوانه نباشم ؟
میبینی دل من ...
آنها نیستند ، اما نیستشان از هر
 هست بودنی ماندگار تر است.... (حرف های تنهایی... سایه روشن)  

حرف های تنهایی 35 و 36

عاقبت روزی نگاهم میمیرد....  

 

و لبخندم می ماسد بر لبانِ سرخِ بوسه... 

 

 عاقبت آتش این احساس من ، خاکسترم را به باد های 

 

 فراموشی میسپارد و شقایق وجودم  

 

میشود افسانه دشت های بعید...  

 

اما همه ، دگر بار و دگر بار میپندارند  

 

که بیستون را دستهای فرهاد به تیشه کشید...  

 

و هیچکس در هیچ افسانه ایی نقشی از زندگانی نگاهم 

 

 و شوق لبخندم و شراره های احساسم نخواهد کشید... 

 

 عاقبت روزی نگاهم میمیرد... 

 

 و لبخندم می ماسد بر لبان سرخ بوسه... 

 

 و شهرتم می ماند برای شقایق ها برای فرهادها....  

 

 

( حرف های تنهایی... سایه روشن)  

 

 

          ********************************************* 

 امشب همه بیقراریهایم را مشق میکنم 


تا دستم برای نوشتن روان شود... 


امشب آنقدر 2 را در 2 ضرب میکنم تا باورم شود 

 

 که میشود 4 تا... 

 

امشب یک را مینویسم و در آنسوی تساوی با تردید یکِ 

 

دیگری مینویسم و اهسته زیر لب خواهم گفت  

 

یعنی معلم اشتباه نکرده ؟! 


امشب تاریخ میخوانم ، خون بالا می آورم  

 

از زخم شمشیرها و کشتارهایش... 


امشب جغرافیا را خجالت زدهء دلمان میکنم که چقدر در 

 

برابر  دل من و تو کوچک است... 


امشب از روی کتاب ، دیکته مینویسم ! نمره ام صفر میشود ، 

 

تقلب هرچند که نمره اش 20 باشد نتیجه اش صفر است... 


امشب همه هنرم را بکار میگیرم برای کشیدن قطره 

 

اشکی... و چقدر جاری کردنش بر گونه ایی آسان است...

امشب فارسی میخوانم ، بیاد اولین جمله ایی که یاد گرفتم 

 

 ،.... بابا آب داد.... تا همیشه یادم باشد که من پارسی ام....

                (حرف های تنهایی ... سایه روشن)

حرف های تنهایی 33 و 34

انگار فصل شاپرکها  

 

از تقویم باورهای ما پاک شده !.... 

 

میبینی .... 

 

دلها چقدر زیر غبار بی باوری های ما خاک شده ؟!... 

 

            (حرف های تنهایی ... سایه روشن) 

 

 

حق شقایق اگر چه بر باد رفت ... 

 

اما از یاد رفتن نبود... 

 

عشق وقتیکه بر باد میرود ،  

 

همه دلخوشی اش اینست که در یاد بماند... 

 

وای بر عشقی که هم بر باد رود و هم از یاد..... 

 

             (حرف های تنهایی... سایه روشن)




پدر نام با شکوهی است ...

مثل کوه با عظمت...

حتی اگر برای همیشه بخوابد، بازهم چیزی از شکوهش کم نمیشود....

او بلندای قامت ایثار است و معنای بی صدا و بی هیچ شکوه ایی آب شدن...

مثل شمعی که برای شاپرک ها میسوزد....

میدانم اکنون شاپرک وجود  آرام عزیز چه حال و هوایی دارد...

خبر دار شدم شمع با شکوه زندگی اش به خاموشی گرائیده، ابر مرد زندگی اش ، روحش شاد باد و یادش گرامی،

آرام عزیز تسلیتم را پذیرا باش. 

آریشگاه دَله....

اسم آرایشگاهش (( آرایشگاه دَله)) بود ! 

کلِ تجهیزاتش عبارت بود از یه مِکینه دسی، یه آینه شِکِسه ، و یه حلب خالی روغن هفده کیلویی ورامین و یه عکسِ شاه که با یه میخِ بزرگ آویزونِش کِرده بود به دیوار، میخ که چه عرض کُنوم ، میخِ طویله !.... 

وقتیکه ناظم بخاطِرِ موهامون با تی پایی از صف مینداختمون بیرون ، عزا میگرفتیم که حالا باید بریم زیر دسه زایر موهامونه کِچل کنیم از طرفیم تو دلامون عروسی بود چون اونجا کُلی میخندیدیم  ، مکینه اش مثه ماشینی بود که بنزینش رو به تموم شدنه و پت پت کنان و لگد زنان راه میره.... 

موهامونه که کوتاه میکرد ، خودمونه که تو آینه شکِسهِ میدیدیم ، انگار که کله هامونه خر گاز گرفته بود ! ناگفته نمونه که دندونه های مکینه شم دِسه کمی از دندونای خر نداش .... 

همیشه علاوه بر جا پاهایی که رو کله هامون میزاش ، اطرافه گوشامونم پر بود از تاره موهای بلندی که زایر از قلم انداخته بود ولی دسمزد کوتاه کِردِنشونه حساب کِرده بود ! و عاقبت باید نِنِه هامون با قیچی خیاطی ترتیبشونه میدادِن.... 

حالا ایی همه مصیبتاش هیچ، ایی زایر نه ایکه خیلی پیر بود ، دِساش که میلرزید تمامِ ایی گوشا و کله هامونه زخمی میکِرد و اگه نِفِسمون بالا میومد همو طور کله هامونه نیمه تموم میزاش و تیرمون میداد بیرون ، حالا بیا و دروسش کن .... تا خونه باید خنده زاره ملت میشدیم.... 

ایی زایر علاوه بر ایی معایبش ، خدائیش آرایشگاه دله ش جوک خونه بود ! و ما حاضر بودیم خفت و خواری و زخمی شدن و خر گاز گرفتنِ ایی آرایشگاهه تحمل کنیم اما یه سیرِ دل بریم اونجا صفا کنیم و بخندیم و خرکیفه کنیم..... 

ایی زایر بقولِ خودش آخرِ خط بود و آفتابِ لب بوم ! و درده سرش برا هیچکی نیفتاده بود، یه سری یکی از بچه ها که گوشش زخمی شده بود و موهاشم گر گری کچل شده بود ، خودشه که تو او آینه کذاییه دیده بود از داغِ زمین و زمون زد زیر گریه و گفت زایر : مو خو پول بِت میدوم پ ایی چه مصیبتیه که رو کله م پیاده کِردی ؟! زایر که خیلی بِش بر خورده بود گفت: خاک هفت عالم تو سرت ، مِی شاشیدوم رو سرِت ؟! همش تقصره مونه که امثال توهِ راه میدوم اینجا و کله هاشونه کچل میکُنوم  اگرنه باید مثه سگ پرسه بزنین پشت دیوار مدرسه و تخم نکنین برین سر کلاس ، اُوَخت بینوم میاین بیوفتین رو دِس و پام مثه سگ التماس کنین که کله هاتونو کچل کونوم یا نه ! مِی قیافه ت چه گُهی بود ؟ نِ که فکر کِردی آلِن دلون بودی؟... و بعدِ ایی حرفایی که بارِش کِرد از آرایشگاه ! تیرش داد بیرون!... با دیدن یه همچی صحنه ها و دیالوگایی از زایر و بِچه ها ، آدم ذوق میکِرد همیشه بره آرایشگاه دَلهء زایر تا با خنده های قایِمکی دِلی از عزا در بیاره.....  

 

یه روز که موهامه کِچل کِرده بودوم و از آرایشگاه دله بر می گشتوم سر راه م رفتوم قصابی 150 گرم گوشت بگیروم ، چندتا زنم تو قصابی بودن ، اونام میخواسن گوشت بگیرن، شاغلام قصاب تا چِشش به مو افتاد بخاطر ایکه جلو زنا خودشیرینی کنه و مزه بریزه یه پوز خندی بِم زد و گُف: مِمَل ، میخوای موها بغلِ گوشاته سیت گیس کونوم؟! 

دیدوم زنا زدن زیرِ خنده ، خودشم با او شیکمِ گُندَش که از زور خنده عینه رقص بندری بلرزون میزد، چنان خندید که گوشه ها سبیل سگی یاش رفتِن تا زیر لاله ها گوشاش و دندوناش مثه سه کیلو استخون زدن بیرون ، مو که خیلی جِر گرفته بودوم و زورُمم بِش نمیرسید زدوم زیر گریه و بِش گُفتوم مِی بات شوخی داروم با ایی سبیلات مِی سبیلا یِزیده .... 

آقا دیدوم جو برگشت علیه او ، ایقد ایی زنا بِش خندیدن که شاغلام نزیک بود با ساطورش دوتام کُنه ، مو وحشت کِردوم پا گذاشتوم به فِرار و  تا چَن روز حوالیِ قصابی شاغلام آفتابیم نشُد.... 

تو مِسیر که تا خونه عینه بن جانسون میدویدوم هی پشتِ سرِ خودومه نیگاه میکِردوم و هی لعنت میفرستادوم به زایر و او آرایشگاه دله لعنتیش که ایجور ما بدبختانِ خنده زارِ مِلت کِرده بود.....  

دیگه از او ببعد تصمیم گِرفتوم هیچ وخت سی کِچل کِردن پیشِ زایر نروم ، اگه بخاطرِ جُک و خنده بود ، همیکه از بِچه ها بشنیدوم سی م کافی بود .... 

خونه که رسیدوم نِنَه م که حال و روزمه دید گُف چِت شده مِمَل ؟! چشات چرا سُرخه ؟! چرا نِفس نِفس میزنی عزیزوم ؟ گوشت خریدی ؟! گوفتومش گوشت ؟... ها ... اگه در نرفته بودم شاغلام با ساطورش قیمه قیمه م کِرده بود و گوشت خودمه سیتون فرستاده بود و زدوم زیرِ گریه و ماجرانه سی ش تعریف کِردوم ، بش گفتوم اگه دیگه به سُلابه م بکشن مو آرایشگاه دله نمیروم ، باید به بو بام بگی هرطور که شده یه مکینه بخره و منبعد خودش کله مِ کچل کُنه ... 

بعدِ ظُهر که بوبام خَسه و کوفته از پالایشگاه برگشت خونه و هنو عرقِ تنِش خُشک نشده بود نِنَه م قضیه مو نه سی ش تعریف کِرد و ازِش خواهِش کِرد یه مکینه بخره.... 

بوبام با عصبانیت گُف: چی ؟!! مکینه بخروم ؟!! چی میگی زن!!! مِی مو ماهی چِقد معاشمه ؟ که بخوام یه مکینه هم بخروم؟!! اصا" مِمَل نره مدرسه.... مدرسه بخوره تو سِرِش.... ایی همه خرجِ قِلَم و دفترِشه میدوم بس نیس ؟ آخرِشم کارنامه ش پُره تخم مرغه ، باید یه وانِت دربس بگیروم بروم مدرسه تخم مرغاشه بار بزنوم.... 

اصا" ایی بوزینه غلط کِرده به بزرگترش جِواب حاضری کِرده... 

به شاغلام گُفته سبیل یزیدی ؟... 

خو از این منبعد نزیکای آخر بُرج که خوردیم به پیسی بینوم یزید دیگه بمون گوشت قرضی میده ؟... اوخت مِمَل آقا بره سُماق بمیکه !.... و شروع کِرد به عربده کشیدن و کمر بند باز کِردن که بیاد و بلالوم کنه.... 

تا مو ایی داد و بیداد و عصبانیت بوبامه دیدوم پریدوم سمت حُبانه و یه لیوان آب پُر کِردوم و شروع کِردوم به سر کشیدن ، آخه نِنه بوباهامون هیچ وخت در حالِ آب خوردن ، حتی تو سخت ترین شرایط، به احترام امام حسین(ع)و اهلِ بیتش نمیزدنمون و ما هم از ایی پُلتیک سوء استفاده می کِردیمو تا میتونسیم آب میخوردیم تا شیکمامون میشد اندازه یه مَشک بلکه بتونیم سردِشون کنیم .... 

خلاصه او روز بخیر گذش و مُونم قید خرید مکینه ی زدُم و رو کِردُم به آسمون و گُفتوم خدایا نوکِرتوم ، شُکرت که به دادُم رسیدی، چاکِرتوم سید شهدا اگه شمانِه نداشتوم چه میکِردوم ؟.... 

باز هم ما موندیم و زایر و آرایشگاه دله ش ....  

 

و روز شماری برا 4 ماه تعطیلی مدارس، مو تصمیم داشتوم تو ایی 4 ماه هرطور شده پول ی مکینه دسیِ پس انداز کُنوم ... 

چن تا طرح تو سرُم بود .... 

اولیش آلکس فروشی بود ( تهرانیا بِش میگن بسنی یِخی)... 

دومیش باقصام با شیره فروشی بود (تهرانیا بِش میگن نون باگِت).... 

سومیش آب نخود و آب انجیر فروشی بود.... 

چارمیش گوشفیل و خنجربانی فروشی بود... 

پنجمیشم که دیگه راه حل و کسب آخر بود که دیگه در اوجِ نا امیدی و تنگ دسی بکار میومد فروختن گلوله شق تیر بود( تهرانیا بِش میگن تیله)... 

ما که اوستای گلوله بازی بودیم و تو هدف گیری و شَق زدن حرفِ اولِ میزدیم ، میرفتیم چن تا شَق میزدیم و تبلیغ میکِردیم که ایی گلوله شَق تیره و چن برابرِ قیمت میروختیمش ! حقه بازی بود ولی خو دیگه چاره ایی نِداشتیم !.... 

او روزا  ی پِسری تو محله خیلی سر کوچه ها سرک می جونبوند ، اسمش عبدرضا (عبدالرضا) بود ، ما بش میگُفتیم عَبی، ایقد ایی بشر لاغر بود ایقد لاغر بود که حد نداش ... مِی همی اسکِلیتای آزمایشگاه بود ، وحشتناک دس و پاهاش دراز و لاغر و استخونی بودن ، به همی خاطر بش میگُفتن عَبی حشره !.... 

ایی بشر ایقد ادعا خوشتیپیش میشد که حد و نِصاب نداش ! 

انصافا" لباساش معرکه بود و کفشاشم همیشه واکس زده و براق ، اما پوست و استخون.... 

وحشتناک اُفتاده بود تو خط دختر بازی کِردن، عینک ریبون مشکی و تیپ مشکی... 

او موقه ها که هنو رضا صادقی نمیدونِس مشکی رنگه عشقه ، او کَشفِش کِرده بود! چندین سال بعدِشَم استالونه تو هالیوود ازِش تقلید کِرد و تو فیلم کبری تیپ مشکی زد و عینک مشکی گذاش رو چِشاش ... 

اصولا" خواستگاه تیپ مشکی از جمله تِزای عَبی حشره بود....  

عشقه موهاش بود ،  اگه ایقد که به موهاش میرسید ی خورده به تغذیه ش میرسید شاید ایی لقبِ حشره ی بش نمیدادن... 

ایی عَبی حشره همیکه چِشش میوفتاد به کله ها کِچلمون ، هی دَس میکشید تو موهاش و سرشِ ی تکونی میداد و موها لَختشه باد میداد ، اوخت بمون میگُف دوس دارین چِشاتون قلوچ بود ولی موها مونه داشتین؟!... بعد ریبونشه ی خورده میکشید پایین و از پشت شیشه ها ریبونش ی نیگاه بمون میکِرد و کِرکِر میزد زیر خنده.... 

خلاصه هرکی ی چیزی بمون میپروند، یکی بمون میگُف کدو... یکی میگُف شلغم ، یکی میگُف سِی کُو  کله هاشونِ مِی توپِ پینگ یُنگن ، یکی بمون میگُف کله هاتون مِی اتوبوسه پشتشون بنویسین "سفر بخیر".... 

خلاصه ما همه ایی مصیبتای کشیدیم تا 4 ماه تعطیلی رسید.... 

عاقبت  مو تصمیم گرفتوم روزا که هوا گرم بود و شرجی ، پُرِ کُلمن کُنوم  آلکس و بروم تو محله بگردوم و آلکس بفروشُم ، بعدِ ظهرا هم پُرِ کُلمن کُنوم آب یخ و بروم میدون خاکی و آب یخ بفروشُم ، بچه ها که از بس دنبال توپ پلاستیکی میدویدن برا یه لیوان آب یخ لَهلَه میزدن، نیگاشون که میکِروم ، پوستاشون جز غاله بود ، البت مو تنها فروشنده اونجا نبودُم ، بعضی از بچه ها هم باسورک و تخمه و یخ دربهشت میفروختن ، تو 4 ماه با هر ذلالتی بود ، پول ی مکینه دسیِ جور کِردُم و چقد خوشحال بودُم تو سالِ جدید از شر زایر و زخم و خر گاز گرفتن و جاپاها و بامبولای زایر راحت میشُم ....  

و بالأخره مکینهء خریدوم و انگار طلِسمه شِکِسه باشُم بعدِ مو هم باقی بچه ها رفته رفته پول جور کِردن و برا خودشون مکینه خریدن و دیگه بوباهمون تو خونه کله هامونه کِچل میکِردن و یواش یواش همو کسب و کار بخور نمیر زایر هم کِساد شد و درِ آرایشگاه دله تخته شد... 

ی روز رفتوم نونوا نون بخروم ، چشموم افتاد به آرایشگاه دله.... 

یه تیکه پارچه مشکی بِش کوبیده بودن ، عکس 6در 4 زایر رو یه کاغذ A4 چاپ شده بود، درُس مثه زندگیش سیاه و سفید، عکسش از پیریاش جوون تر بود.... و مشخص بود که تو ایی عکس ، ریشاشه با مکینه خوب و یه دس کوتاه کِرده بود فِک کنونم ماله اوختایی بود که هنو دِسِش یخورده قوَت داش و نمی لرزید.... 

تو عکس بهش نمی یومد اعصاب خراب باشه.... 

نیگاهش آروم بود ، بالا صفحه نوشته بود انا لله و انا الیه راجعون... معنیشه نفهمیدوم چیه.... اما معنی پارچه مشکی فهمیدوم.... نا خودآگاه اشک اومد تو چشام.... 

دویدوم سمت خونه ، غروب بود... بوبام داش وضو میگرفت... با بُغض گوفتومش انگار زایر مرده... بوبام نیگام نکِرد ، با ناراحتی گُف میدونوم مِمَل.... خدا رحمتش کنه... تا همی چن روز پیشم با ایکه پیر و ضعیف نا توان بود ، با گاری برا این و او ، بار مکشید ، تا شرمنده خونواده ش نباشه.... تا ی هفته هیچ خونه ایی تو محل ، تلوزیون روشن نکِرد... 

یه روز پنجشنبه با بچه ها قرار گذاشتیم بریم اهل قبور ، رو مزار زایر.... رفتیم .... ی شمعی بالا مزارش بود ، رو به خاموشی، ... مثه آخرای عمر زایر بی رمق ، اما روشن.... مثه آخرای عمر زایر آب شده ، اما پِت پِت کنان در تلاش برا روشن موندن ... 

 

امروز به زندگی فرزندانمان فکر میکنم ....  

و به امکاناتی که در اختیارشان هست ، و در اکثر مواقع قدرشان را نمیدانند به این فکر میکنم که آنزمان نسل من در قالب نسل پدرم و نسل زایر زندگی میکرد و اکنون فرزندان ما در قالب فکری ما نمیگنجند و مثل آنروزهای ما که در قالب فکری بزرگترهایمان میگنجیدیم و باورهایشان را باور داشتیم ، نمی توانند زندگی کنند و نمی توانند باورهای ما را باور داشته باشند ، فرزندانی که از 40 یا 50 سال پیش که نسل من زندگی کرده فاصله ایی چند صد ساله گرفته ، از تاریخش چند میلیون سال فاصله گرفته ؟ آن سالها که شخصیت این داستانک 4 ماه تمام آلکس و آب یخ فروخت تا یه مکینه بخرد ، تا یک مثقال راحت تر زندگی کند ، فقط یک مثقال ، نه بیشتر ، چه باوری در وجودش کاشته شده بود تا روی پاهای تُرد آنزمانش بایستد ؟... روزگار و سبک های زندگی و نگاه ها به زندگی فرق کرده و این یک امر طبیعی و خوشایند است ، زندگی های کنونی به هیچ وجه از نظر کیفیت و آسایش و تجمل نسبی قابل قیاس با 40 یا 50 سال پیش نیست اما  و جود یک خلأ بزرگ محسوس است ، و آن اینکه فرزندان ما بخش بزرگی از باوهایشان اکتسابی و تجربی نیست بلکه وابسته و تئوری است و بیشتر به گلهای گلخانه ایی ماننده اند تا گلهایی که در طبیعت صحرا میرویند و خود را با شرایط طبیعی وفق میدهند..... من فکر میکنم گاهی لازم است فرزندانمان طعم سختی و کمبودها را بچشند تا در برابر نا ملایمات ناگهانی زندگی سست نباشند و از هم نپاشند، داستانک زایر بخشی از آنسوی سکه زندگی بود تا فرزندان امروز ما بدانند زندگی در گذشته برای خیلی از پدرها و مادرهایشان چقدر سخت و طاقت فرسا بوده و اگر چه زندگی نکردند و تلاشی کردند برای زنده ماندن اما باز هم زندگی پنداشتنش و امیدشان را از کف ندادند و اکنون آنها باید قدر زندگی و امکاناتشان را بدانند و تلاش کنند برای پیشرفت و کسب علم و دانش تا مدارج عالی و هیچ وقت نسبت به داشته هایشان ناسپاس نباشند و امیدشان را از کف ندهند و از نسل های قبل از خود عبرت بگیرند و از تاریخ خود نگسلند......

حرف های تنهایی 30

به حرمت همه شقایق های رفته بر باد، میسرایم دردشان  

 

را تا به ابتذال نگاه های زمین، دوست داشتن هایشان  

 

آلوده نگردد..... 

 

به پاس همه شمع های سرشار از ایثار ، در سرخی فلق  

 

چشم به مشرق میدوزم  تا بهنگام زاده شدن اولین لَمعهء  

 

خورشید یادی کنم  از آخرین شراره های وجودهایی که  

 

در سوختن  به خاموشی گرائیدند تا مبادا ما  در حلقوم 

 

 ظلمت بلعیده شویم..... 

 

به احترام همهء معتکف های پس از بزم شاپرک ها و  

 

رقصی چنانگونه میان میدانشان ، ندیم دلهایی میشوم 

 

 که هنوز هم یاد پروانه هایشان گونه هاشان را داغ 

 

 میکند ، تا یادم بماند که در آن مناسک چه ابراهیم هایی 

 

 که چه اسماعیل ها به قربانگاه این بزم سپردند.... 

 

من از روزمرگی ها گله دارم.... 

 

من از اپیدمی آلزایمرها گله دارم.... 

 

من از گرد و غبار نشسته بر طاقچه خاطره ها گله دارم.... 

 

پرواز پرنده ، تعبیرش مرگ نیست.... 

 

روح پرنده در آسمانی جاریست که هیچ صیادی  

 

خاطره هیچ پروازی را نشانه نرود..... 

 

 

                (حرف های تنهایی..... سایه روشن) 

  

 

پی نوشت: 

                         

شمع وجود مادر بزرگ کیامهر عزیز هم خاموش شد.... 

مادر بزرگها قصه هاشان را گفتند و غصه هاشان را هم خوردند و رفتند و ما ماندیم و یادهاشان در ضیافت اشکهامان و  تداعی خاطرات کودکی هامان در لابلای آغوش مهربانشان و دست چروکیده شان که به نوازش بر صورتهامان میکشیدند و جیب هایی که همیشه از برکت نخودچی و کشمش پر بودند و مشت هایی که هیچوقت کاممان را از چشیدن و خوردن آن برکت ها نا امید نمیگذاشتند،  کیامهر عزیز ،تسلیتم را از صمیم قلب پذیرا باش ، او دوباره جوان شد و جوانه زد در حیاتی دیگر در باغچه ایی از زندگانی دیگر و غمهایش به انتها رسید و دردهایش آرام گرفت ، روحش شاد باد و یادش گرامی و خاطراتش ماندگار.

حرف های تنهایی 25

کفش دلتنگی ام را باید از پای دلم در بیاورم! 

 

از همون اول که پایم کردم باید میدانستم که این سنگلاخ، 

  

دل و بال میخواهد نه پا و کفش.....  

 

از همون اول باید میدانستم که این گریوه، 

 

مرا از نفس می اندازد و این مسیر، 

  

مسیر پرواز است و نه راهی که بتوان پیاده پیمودش !  

 

از همون اول باید میدانستم که اگر  کفش آهنی ام  

 

دست نیافتنی است بفکر بال پرواز ، بایدم بود!  

 

کفش دلتنگی ام را باید از پای دلم در بیاورم ....  

 

من با این پاهای سربی توان پروازم نیست...   

 

پرواز که چه بگویم !   

 

توان راه رفتن ، هم نیست،   

 

ایکاش میدانستم دل بستن در عشق یعنی ،  

 

همیشه دلتنگی و همیشه اضطراب !  

 

چه معشوق باشد ، چه نباشد!  

 

اگر باشد، همیشه مضطرب روزی میشوی که دیگر نباشد!  

 

و اگر نباشد، همیشه دلتنگ روزهایی هستی که بود.....  

 

                  (حرف های تنهایی.... سایه روشن)  

 

پی نوشت: 

شرف چیز خوبیست و شرافت زینت بخش وجود انسان است 

خداوندا، توفیقی عنایت کن، که شرافت قلم را به لنجنزار هوس  

نسپاریم، و در این مسؤلیت خطیر، از صراط نازکِ جاذبه های 

پست و دلفریب عبور نمائیم و واژه هایمان رنگ حقیقت دل باشند 

تا لعاب واقعیت هوس.....   

پی نوشت دوم: 

خداوندا تو آخرین قاضی محکمهء دنیا و آخرتی، و همهء دلخوشی 

من به آخرین حکم توست، و برای شهود محکمه ات دلِ هر کسی 

را به سخن گفتن اذن میدهی و چه بسیار قضاتی که محکوم شهادت 

دلها میشوند !               

بخوان بار دیگر

 

 

بخوان بار دیگر در گوش هایم لالایی های ساحرانه ات را !  

 

بخوان بار دیگر با آوای شگفت انگیزت افسانه های کهن را در گوش جانم! 

 

 من سالهاست که دلتنگم ،من سالهاست که بیقرارم....  

 

بخوان بار دیگر در گوش هایم و مرا طلسم طنین آوایت کن ای یگانه جاودانهء عشق ...  

 

قلب پر مهرت بگونه ایی دیگر با من به سخن مینشیند...  

 

دستهای تو بگونه ایی دیگر موهایم را به نوازش میسپارند...  

 

و چشم های زیبایت گویی آینه ایی به پاکی ذات اهورایند 

 

 که اینگونه بر من پاک مینگرند...  

 

و لب هایت چه زیبا دوست داشتن را بر چهره ات نقش بسته اند  

 

که اینگونه لبخندهای مقدست  را آفریده اند !  

 

بخوان در گوش هایم لالایی های ساحرانه ات را مادرم.... 

 

 بخوان که گوش هایم تشنه اند! همچون تشنه ایی که سالهاست آب 

 

 را قطره قطره نوشیده است .... 

 

 بخوان و سر مستم کن از آوای ملکوتی ات ، 

 

 همچون یاران محمد که از اذان بلال به وجد می آمدند، 

 

 من از لالایی ات جان میگیرم و زنده میشوم  

 

و همچون شکوفه ایی در بهار نفس هایت میشکفم .... 

 

 بخوان که گوش هایم سالهاست که دلتنگ و بیقرار شعر عشق تو اند... 

 

 مادر عزیزم....  

 

(تقدیم به مادرم، همسرم ، و خانم سعادت یار ، خدیجه زائر، مامانگار، سمیه، سهبا، سایه، یلدا، منیژه، مینا،عسل،آرام،مهربان، عمه زری، سمیرا ،خورشید، فرزانه، بهنوش، فریناز  و همه دوستانیکه اسمشون شاید از قلم افتاده باشد و همهء عزیزان جامعه مجازی و همه  مادران و همسرانِ خوب دنیا)  ..... تولد بانو فاطمه زهرا(س) و روز مادر و روز زن به همه مادران و زن های دنیا بخصوص ایرانی های عزیز مبارکباد.....

خرمشهر.....

 

 

" مسجد " ، زخمی بود  و " نخل ها " بی سر..... 

 

و خاک سرخی که زیر چکمه های تجاوز ،

 

دلتنگ بود .... 

 

و نقشه های شومی که بر لبه های  

 

قیچی ، خواب تجزیه میدیدند..... 

 

پرستوها، عزم کوچ کردند با قطار قطار آرزو ، 

 

 شاید نماز ظهر را در صحن مقدس آسمان بخوانند..... 

 

خرمشهر ، دیگر خرم نبود..... 

 

خونین بود و زخمی..... 

 

پرستو ها پرکشیدند..... 

 

آنها هجرت کرده بودند.... 

 

و مسجد ، همچون چشم های  

 

مادرِ جهان آرا که به آسمان می نگریست ،  

 

خون می گریست ......  

 

خونین شهر آزاد شده بود.....  

 

 اما دیگر ، ممد*  و یارانش نبودند تا ببینند....  

 

 

 (تقدیم به روح بلند سردار  شهید محمد جهان آرا و هم رزمانش که به غیرت و شجاعت، آبرو بخشیدند و به خاک ایران ، خونین شهر را......) 

 

* محمد جهان آرا

 

 

                                       (سایه روشن)

حرف های تنهایی 22

اینجا همهء واژه ها عصمت درد را دریده اند....
چقدر چنگ میزنند این  پنجه های کهنه بر غرور صبوری ام....
از پیاله های بودنت،
همهء سهم من خالیِ بی تو بودن شد.....
و کسانِ دیگری مستِ مست ، 

در کوچه های حضورت آوازهای عاشقانه را سوت میزنند.....
کجاست چشمانِ تو ؟
که روزی از س
بوی وجودم پیاله هایی لبریز 

از شرابِ عشق نوشیدند....
ای همهء یوسف من....
سهم زلیخا از دلبستن به تو 

 شکستن پیاله هایش نبود......
به عزیزیت سوگند......

( حرف های تنهایی..... سایه روشن ) 

 

 

پی نوشت:  

در دنیای خورشید عزیزی غروب کرده و من از همینجا به خورشید بانو تسلیت میگویم.

 

حرف های تنهایی 21

آخرین شام مسیح بود.... 

 

و در تقدیر فردا 

 

پیکری عریان بر صلیب میخکوب..... 

 

و مونالیزا لبخندی تلخ میزد 

 

به حالِ همه نابینایانی که معجزهء عیسی را باور نکردند ..... 

 

شکوفه ها چه ژکوندند !....  

 

وقتیکه بهار تصنعی میشود ! 

 

و پوست چروکشان  ،

 

تراژدی چهره به چروک نشسته ایی را ماننده است 

 

که چند ده پائیز را عبور کرده 

 

 و در چند دهمین ایستگاه پائیز  

 

به مرز قرمز مرگ رسیده..... 

 

و در آخرین برگ از این تراژدی.... 

 

دیگر نه از مسیح خبری هست و  

 

نه از معجزه ایی که مرده را زنده میکرد !..... 

 

( حرف های تنهایی ... سایه روشن ) 

 

پی نوشت: ادامه پست قبل در همان پست نوشته خواهد شد. 

روزت مبارک معلم

سلام ای شمع فدایی....
من از قطره قطره چکیدنت، ذره ذره شکل گرفتم....
و در تخته سیاه شب....
با سفیدی نورِ گچ دستت از معبرهای تاریک گذشتم....
و تو همجنان ایثار کردی و تو همچنان سوختی و تو همچنان چکه چکه آب شدی و شعله افروختی....
با کدامین واژه میتوانم شمع وجودت را پاس بدارم؟
با کدامین قلم ؟ در کدامین عشق...
من چروک دستهای مقدست را با کدامین بهار مقدس میتوانم طراوت بخشم که تو خود برای همهء بهار ها اسطوره ایی ....
من کدام شاپرک میتوانم باشم که گرداگرد شمع وجودت رقص عاشقانه کنم ....
ای حضور اساطیری در سرزمین وجودم ....
من با همهء مذاب های ماسیده ات تندیسی میسازم که در معبد پرستش هایم همواره در خاطرم باشی و همواره یادم باشد که تو در جنگ سیاهی و نور، ایثار و شهادت را آبرو بخشیدی .... بوسه بر دستانت که آموزگار الفبای زندگی ام بودند و هستند....  

 

روزت مبارک معلم رنج کشیده ام....

حرف های تنهایی ۱۷

وقتیکه تو نیستی .....

 

من معنای نیست بودن را میفهمم .... 

 

عمیق تر از زخمهای صادق که روحش را تراشیدند و خراشیدند...... 

 

و زرد تر از هر برگ بر تن هر شاخسار که دهلیزهای هر قلبی را  

 

سخت تنگ میکند..... 

 

وقتیکه تو نیستی...... 

 

نبودنت در تمام بودنم رسوخ میکند 

 

و مرا از خویش تهی و از تو لبریز میکند.... 

 

اینگونه دلم همیشه برای تو  و برای خودم تنگ میشود.... 

 

وقتیکه تو نیستی..... 

 

همهء هستی ام با پائیز تو رنگ میشود..... 

 

روزی پای سینه بیستون برای شیرین ها خواهم نوشت......  

 

که بی تو تا همیشه، دلِ بهار برای من سنگ میشود..... 

 

 

   (حرف های تنهایی.... سایه روشن)